شام سیاهِ من سحر ندارد
بابا زحال من خبر ندارد
عمه خبر بده به بابای من
رقیه ات عمری دگر ندارد
عمه خدا یار و نگهدار تو
عمه دگر درد سرت کم کنم
گریه ی وقت سحرت کم کنم
عمه رَوم تا که دگر ضربه ی
لگد به روی کمرت کم کنم
عمه خدا یار و نگهدار تو
عمه بگو زین نفس آخرم
عمه بگو پدر بیاید برم
به روی زانو بنشاند مرا
بوسه ی آخر بزند بر سرم
عمه خدا یار و نگهدار تو
عمه دلم تنگ برای پدر
مرغ دلم کرده هوای پدر
عمه بگو این دل کوچک من
تنگ برای بوسه های پدر
عمه خدا یار و نگهدار تو
عمه بگو رقیه ات خسته شد
بال و پرش زخمی و بشکسته شد
عمه بگو جانب من بر پدر
دیده ی من زهجر او بسته شد
درباره این سایت